مزار انار

فاطمه زارعي
khanomdoosi 2005@yahoo.com

مزار انار

امروز بر مزار يادواره هاي كودكي خود بيتابانه گريستم. آيا دست سر نوشت بر آن بود كه مرا به محله گذران دوران كودكيم بكشاند تا از كل عباس كه ديگرسالزدگي چهره اش را فرياد ميزند مثل همان بچگي ها آش كشك بخرم. . . نميدام اما ديدن خانه ي ويران شده ي پدر بزرگ و پژواك هق هق من كه از در و ديوار خانه برمي خاست بيادم آورد كه ديگر همه ي خاطره ها مرده اند . . . چكه چكه هاي اشك تكه تكه هاي دلم را معنا كرد آنگاه من بودم و رنگهاي سرد مرگ . . . پله ها . . . پله هاي سنگي با لا خانه كه آن زمان بر سر پريدنشان با احمد و رضا مسابقه مي گذاشتم .پله هايي كه مرا به جرم پيروزي از پريدنشان به كتك خوردن آنهم از بازنده ها وا مي داشت . . . مادر بزرگ كه مرا به دليل پريدن و دختر! بودن سرزنش ميكرد . . . آن چادر نماز گل ريز كه بيشتر وقتها آن را وارونه به سر مي كرد . . . خط و نشان كشيدنش براي عمو مرتضي كه اين وارونه به سر كردن چادر را تعمدي مي دانست . . . راستي آن موقع صيغه شدن براي من چگونه معنامي شد؟ . . .سجاده اش . . . تربت كربلا . . . تسبيح سفيد . . . دزديدن آن از سر سجاده وقتي كه او چشمهايش را مي بست . . . انداختن آن به گردن نسترن به جاي گردنبند سفيد عروسي . . . وقاسم كه هميشه ي خدا داماد مي شد. . .بفضي وقتها اوبا نسترن در زير زمين . . .تسبيح رنگي شده و مادر بزرگ كه با هزار نفرين آن را آب مي كشيد. . . وضو ساختن پر درد سرش . . . طناب مخصوص لباس او كه مقدس ترين شئ خانه بود . . . بالا رفتنش از نردبان چوبي كهنه كه هر وقت پا بر آن مي نهاد هراسي در دل ما مي افكند . . . بر خلاف دلشوره هاي ما به پشت بام ميرسيد . . . او نردبان را با يك دست طي ميكرد در دست ديگرش ملافه اي آب كشيده. . . ملافه هاي سفيد روي طنابهاي پشت بام كاهگلي و هيكل نبمه لاغراو . . . تيركهاي چوبي سقف كه هميشه در شمردنشان اشتباه مي كردم شايد امروز كه شكسته اند بتوان آنها را شمرد . . . آجر فرش حياط . . . رنگ گچهاي ( شش خانه امان ) بعضي وقتها ذغال . . . شستن آنها و نفرينهاي مادر . . . حس مي كنم صدايم مي كنند آن خطهاي گاه پهن و گاه باريك . . . سنگي بر مي دارم آن را به خانه ي شش مي اندازم . . . انتهاي بازي . . . ليله مي كنم . . . پايم به روي خط رفت . . . باختم . . . چرا دست ويرانگر تمدن همه ي چيزهاي خوب را در هزاره هاي خاطره ها دفن كرد ؟ درك و ارسي ها . . . تيغه ي بين پنجدري . . . خانم كوچيك . . . خانم بزرگ . . . امان از دست پدر بزرگ . . .

در پاي يكي از ارسي ها چند تكه شيشه ي رنگي . . . بين نيمه آجرها . . . يك تكه شيشه ي سبز . . . تصويري از يك ديده . . . ديده ي من نه ديده ي او آن كه در اوج عصمت بلوغ دل به مهرش سپرده بودم . . . واي هشتي در كوچه . . . جايگاه نخستين گناه محجوبانه ي عشق . . . سوزش يك نيشگون مهر آميز بر روي گونه هايي كه باگلبرگهاي گل انار رنگ شده بود شايد چهره ي من همان لحظه ارغواني . . . در تاريكي هشتي . . . كسي نميداند . . . هيچكس نميداند . . . يعني او اكنون چه مي كند ، شايد هم ، نه بطور حتم گذر زمان بر روي چهره ي مردانه ي او ردپاي بيرحمانه اي همچون من نهاده باشد. . . نخستين خاطره . . . انار . . . باشتاب پله هاي نيمه ويران زير زمين را پيمودم. . . آجرهاي لق. . . خطر سر نگون شدن زير زمين مدفن نخستين خاطره عشق و انار. . . درست كنار اجاق سمت راست . . . آش رشته . . . همسايه ها قابلمه به دست .. . كشك، پياز داغ نعنا داغ . . . چقدر نوشتن يا علي با كشك رادوست مي داشتم. . . صداي حسين آقاي آشپز . . . صداي برادر زاده ي او . . . ماههاي محرم و صفر . . . عاشورا ،اربعين . . . چادرهاي كهنه ي دور ديگي× . . . شمع و نذر و نياز . . . دلشكستگي خاله اشرف براي برنياورده شدن حاجتش . . . آرزوي محال او . . . دعواهاي خانم بزرگ و خانم كوچيك برسر تقسيم كردن آش . . . انار را درست كنار اجاق دفن كرده بودم كاش هنوز آنجا باشد . . . يك انار سبز نورس كه اسم عشق را با سنجاق سر برروي آن كنده بودم . . . يك هفته دور از ديدگان مادر و خشك كردن آن در سايه ي خورشيد هرمي كه از ابن پنهانكاري زيركانه دل كودكانه ام را به آتش مي كشيد . . . مگر نخستين هديه ي مهر نبود ؟ مگر او با آن قامت مردانه آن را برايم از خانه ي سيد احمد از شاخه ي آويزان به كوچه از بين ياسهاي سفيد ندزديده بود ؟مگر نخستبن خاطره گناه معصومانه ام نبود ؟كاش دست تمدن آن را نيافته باشد! حس مي كنم ميخواهم گنجي بيابم . . . با چنگ و ناخن به جان خاكها افتادم نرم بودند و مرطوب و سپس سفت . . . ديگر از انگشتانم كاري ساخته نيست . . . دسته ي آب گردان . . . كنار اجاق سمت چپ . . . مقاوم و استوار . . . خاكها سياه ازدوده ي هيزم . . . دستهايم سياه و در اين دستهاي سياه اناري سياه تر با نوشته اي خاكستري . . . خشك مثل چوب . . . چه موهبتي . . .نخستين خاطره دوست داشتن هنوز زنده بود. . . دردي به وسعت غم از دست دادن او به دلم مي نشيند . . . اما اكنون با ارزشترين هديه زيستن در دستهايم . . . بوسيدمش . . . چندبار بوسيدمش . . . لبهايم را به روي اسم عشق فشردم و گريستم . . . آن زمان عشق چه نجيبانه به سراغم آمد و به سينه ام رخنه كرد . شب بيست و يكم ماه مبارك . . . نذري پزان . . . پسر برادر حسين آقاي آشپز . . . خدا ميخواست براي ياري آمده باشد آشپزي هيچ نمي دانست . . . آن ديدگان سبز كه آن روز وهم آلود به نظر رسيده بود و آن خنده ي شيطنت بار من از ديدن صورت سياه شده اش . . . سال بعد . . . سال بعد . . . و سالها بعد . . . روشن كردن شمع كنار همان اجاق براي خوشبختيش . . . وصل او كه ممكن نشد . . . شايد هنوز شمع نيم سوخته اي در لابلاي خاكسترها باشد .. . چه خوب شدكه پدر بزرگ وصيت كرد خاكستر آتش نذري پزان علي و حسين را از خانه اش دور نكنند . . . زير ورو كردن خاكسترها . . . نم شدنشان از اشكهاي بي امان من. . . اگر نذر من پذيرفته شده بود . . . او اكنون در كنارم . . . راستي چرا خدا نخواست ؟يعني او . . .

در مجلس عروسي عمو مرتضي او چاي مي ريخت ومن ميبردم . . . هول شدنش . . . شكستن چند استكان كرايه اي . . . سماور برنجي . . . يك لحظه تماس انگشتان . . . سرخ شدن چهره مردانه ي او . . . من با آن چادر نازك حرير و چشماني كه مادر براي نخستين بار رخصت كشيدن سرمه به آنها داده بود . . . پيراهن چين دو قلوي گلدار . . . كفش عاريه اي خاله اشرف برايم گشاد بود اما قدم را بلندتر نشان مي داد . . . بساط چاي در گوشه اي از حياط درندشت خانه. . . زير درخت نارنجها. . . آنجا هيچكس نبود و خاله اشرف . . . يادش بخير . . . او كه دلسوزانه بردن چاي را به من واگذار كرد . . . زيركانه . . . آخ كه چقدر دوستش داشتم هم او وهم خاله اشرف را . . . حالا نه او هست و نه خاله اشرف . . .

در پرتوچراغهاي آذين شده در زير درخت نارنجها فقط من بودم واو. . . مهمانها جذب قر كمرهاي پري خوشگله باآن هيكل چاق واداواطوارهاي مبارك آن هميشه سياه. . . همسايه ها نشسته بر لبه ي بام . . . مهمانان زن درون اتاقهاي مشرف به حياط . . . هر كدام براي ديدن بيتاب تر و آناني كه شاهد شاباش دادنهاي شوهرانشان بودند خشمگين تر . . . يك لحظه نگاه از من بر نمي داشت چقدر خوشحال بودم كه حتي نيم نگاهي به پري نينداخت . . . شام خوردن مهمانان . . يك ظرف قيمه بدهيد اينجا . . . پس ظرف حلوا كو ؟ به حجله رفتن عروس و داماد . . . گذاشتن يك تكه حلوادر دهان من و گفتن يك جمله ي زير لبي . . . ماهم همين اتاق را حجله مي كنيم . . . ارغواني شدن صورت من و گريز نجيبانه ام . . .

درسايه روشن زير زمين و پرتو نور . . . زير زمين عفيف ترين محل خانه. . . شبهاي عروسي رختكن رقاصه ها و محل مي زدن مطربها . . . اين را مادر بزرگ مي گفت و فاصله ي بين انگشتان شست و اشاره اش را هفت بار به دندان مي گرفت واز خدا استغفار مي طلبيد . . . قهر كردن آقا بزرگ از اين همه معصيت .. . بر سر مهر آمدنش از عشوه هاي خانم كوچيك . . . بوي زعفران بوي گلاب و آن شب بوي عشق. . .
درسابه روشن ميله هاي زيرزمين و پرتو نور اين بار سابه برگهاي نارنج . . . بوي بهار نارنج ذهنم را مي انبارد . . . پهن كردن چادر كهنه در زير درختان وجمع كردن گلبرگهاي بهار نارنج . . . حوزه ي استحفاظي خانم كوچيك . . . جان ودل و دبده ي پدر بزرگ . . . انار در دست از زير زمين بالا آمدم . . . در بين اين همه ويراني، درخت نارنج من هنوز هم سر سبز و استوار . . . دل چركين بر مرگ خانه مي گريست . . . تنه اش پناهگاه نوشتن نامه هاي عاشقانه ام بود وقتي بعد از ظهرهاي تابستان همه مي خوابيدند دور از ديدگان بزرگترها كه عشق مرا كوركورانه مي دانستند. . . در زير سايه اش مي نوشتم و مي نوشتم و مي نوشتم . . .

گلهاي شمعداني هنوز تك و توك گل دارند . . . قرمزيشان بي رنگ است . . . دستهاي سياهم را به روي گلبرگها كشيدم سرخي مطبوعي يافت با آنها و نم اشكهايم گونه هاي چروكيده را رنگ زدم . . . گريه ام اوج مي گيرد . . . انتهاي نگاهم به آسمان . . . پنجره ي بالاخانه . . . همان كه در هياهوي خواستن از پشت آن قامت مردانه اش را دزدانه ور انداز مي كردم . . . نيشگون درد آلود مادر . . .
انار در دستم . . . راستي انار آن روز كه با نسترن ده تا از انارهاي روي رف را آب لمبو كرديم و خورديم .پيشنهادكردم آنها را باد كنيم وبر سر جايشان بگذاريم . . . جاي دندانهاي بچه گانه دليل لو رفتنمان . . . هنوز سوزش نيشگونهاي مادر كه از سر بغض نبود و دعواهاي او با مادر بزرگ كه آنهم ازسر كين نبود . . . وساطت پدر بزرگ . . . صداي اذان صبح او كه همه ي همسايه ها را از خواب بيدار ميكرد و شكايت اهل محل ازشنيدن اين صداي نخراشيده كه هرگز به گوشش نرسيد . . . در عوض صداي آسماني ذبيحي كه از شاهچراغ به گوش مرسيد . . . هي علي خير العمل . . . صداي ربنا . . . غروب روزهاي ماه مبارك .. . و منقل دود پدر بزرگ . . . افطار را با آن باز مي كرد . . .

همه ي چيزهاي خوب تمام شدند . . . امروز مرگ خانه و مرگ طاق ميرزا جاني را با چشم ديدم و شكستن تيركها يي كه به آن تاب مي بستيم و آن خنكي مطبوع بعد از ظهرهاي تابستان زير سقف طاق . . . خلوت بود. . . من و نسترن دلمان ميخواست بدانيم احمد و رضا چه فرقي با ما دارند!!! . . . موهاي عروسكهاي پارچه اي ما از كرك (كاموا)بود . . . كشيدن آنهابه دست احمدكه آنهم از سر غرض نبود . . . فرياد من و نسترن به فلك مي رسيد. .. دركف دمپايي هاي احمد خاك مي ريختيم . . . بعد از بازي مجبور بود پاهايش را بشويد . . . فرو رفتن در آب حوض با دمپايي گلي همان و كتك خوردن جانانه به دست مادر بزرگ همان . . . بعد خنده هاي فاتحانه من و نسترن و گريز زيركانه امان . . .

ميدانم چهره ام ازدوده وشمعداني قرمز و مرز بين لبخندو گريه دگرگون شده . . . شير آب كنار حوض با همان سر پيچ قديمي و مجسمه ي شير سنگي . . . براي نخستين بار از او نترسيدم . . . آن زمان اين موجود بيجان با آن چشمان بدون مردمك دستاويز مادر بزرگ براي ترساندن ما . . . نوازشش كردم برودت نيستي و لرزشي چندش آوردر وجودم . . . پاشويه و كناره كه من و نسترن هميشه بر سر تميز كردن آنها باهم مي جنگيديم . موهاي نسترن بلند بود و آسان به دست مي آمد و دستهاي من بلند كه راحت جايگاه دندانهاي او ميشد . . .كتك خوردن هردو از پدر . . . پدر اكنون خروارها خاك . . . مدفون در جوان آباد چهل سال پيش . . . گورستان . . . امروز پنجره ي خانه ها به روي قبرهت باز مي شود . . .

سرم را به تنه درخت نارنج تكيه ميدهم. همان كه پدر به هنگام مرگ پدر بزرگ تكيه گاهش بود . . . آن رور چقدر ديدگانش غم داشت . . . با آن لباس تيره پيرتر نشان داده مي شد .نسترن سر در گوش من اعتراف كرد كه امروز از پدر نمي ترسد . . . خميده تر از همه ي روزهاي زندگي در پناه درخت نارنج استوار ، ايستاده بود . . . روز مرگ پدر بزرگ . . . . (لاالله الا الله) گويان اورا با يك جعبه ي چوبي برده بودند .. . . جمع شدن فاميل . .. حرص و جوش خوردن مادر بزرگ از پز دادنهاي خانم كوچيك . . .افاده براي فامبلهاي نوكيسه خانم كوچيك و غيبت كردن از خواهران وامانده اش . . . و خانم كوچيك كه صادقانه مي گريست . . . اوآن روز در مرگ مردش زار ميزد ميدانست تنها پناهش را از دست داده است ومن امروز مي گريم براي ازدست دادن همه ي چيزهاي خوب . . .نسترن در كنار فرزندانش درگوشه اي به فاصله ي يك دنيا . . . و گيسوهايي كه ديگر . . . هرگز دلم با او صاف نشد . . . مگر گناه عشق مرا لو نداده بود ؟


در حياط هنوز كلون و كوبه دارد . . .چه عجب معتادان آنهارا ندزديده اند . . . مي ايستم . . . كوبه ي زنانه را ورانداز مي كنم مگر او از روي عمد آن را نمي كوبيد كه ديگران فكركنند زني پشت در است ؟ باز هم خاطره ي كلك هاي عاشقانه . . . بودن اورا با گفتن اين جمله كه گداست پنهان ميكردم . . . نامه ام را مي داد و مي گفت ما گداي يك ذره محبتيم و بيصدا ميرفت . . . يعني او كجاست ؟انار در دست با ديدگاني باراني نگاهي ديگر به همه ي خانه مي اندازم . . . چيزي به افطار نمانده . . . به دامادهايم قول داده ام كه امشب برايشان آش كشك بخرم آنمها بايد طعم واقعي آش كشك را بچشند . . .مغازه ي كل عباس دو تا كوچه پائين تر است دو سال پيش كه از او آش كشك خريدم موهايش به رنگ كشك بودند با آن پيري از همه پرسيد . . . از كوچه ي اول مي گذرم وارد كوچه ي دو م مي شوم بوي آش نمي آيد بوي نعنا داغ نمي آيد . . . پناه بر خدا اين روزها بوي خوش از همه چيز رفته . . .

مغازه ي كل عباس تعطيل است . . .
يك آگهي ترحيم و عكس جوانيهاي او . . .مرگ آخرين خاطره .. .

امشب يك سيني پرازانارروبرويم آنمهم انار قصردشت وحسي كه مرا وامي دارد رغبتي به خوردن انار نداشته باشم . . . پايان

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31450< 32


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي